آخر چه قدر پیشرفت!

گفت:

«آقای احمدی! جای شما خالی بود، این دختر دایی ما از سوئد آمده، حدود دو ساعت از زندگی  در آن جا حرف زد و ما حال کردیم، به ویژه از زندگی "گولی" و "گلاره" گفت که خیلی برای ما جالب بود، می دانی که، "گولی" همان رشید پسر دایی ماست که خانم "گلاره" اسمش را گولی گذاشته، گلاره خودش بچه سوئد است، این دو، ده سال است که باهم زندگی می کنند و در حالی که یک بچه  چند ساله دارند هنوز ازدواج نکرده اند و می گویند حالا حالاها زود است، ولی حاجی!  چه حوصله ای دارد این رشید ما، ظاهراً هر شب توی سرمای شدید آن جا بچه را بغل می کند می برد پارک تا کارش را بکند."

 گفتم: 

 "کارش را در پارک بکند، چه کاری؟"

 گفت: 

 "به قول ما برای قضای حاجت!"

 گفتم: 

 "مگر در آن جا برای قضای حاجت می روند بیرون، می روند پارک؟ مگر در خانه ها دستشویی و توالت ندارند؟"

 گفت: 

 "ما که سعادت نداشتیم برویم آن جا را از نزدیک ببینیم، ولی مثل این که رسم است می روند بیرون."

 خانمش گفت: 

"مرده شور ببرد زندگی شان را آقای احمدی! این آقای ما بد جوری تحت تأثیر قرار گرفته و می گوید بچه! بچه کدومه؟ سگِ سرنگون شده را آقا  رشید و گلاره خانم، حدود سه سال است که به فرزندی قبول کرده اند، لیاقت شان هم البته همان است."

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.