یک خروار اضطراب!

 نگاهش می کنم، با یک خروار اضطراب می گوید:

"ده تا کار دارم، شاید هم بیشتر، هیچ کدام را هم انجام نداده ام."

 از بس هول است معلوم نیست دارد چه می کند و چه می گوید:

" ای خدا! ای امان! آخر چه جوری؟ دیر کردم! مگر می شود برسم؟ دخترنکن! پسر چرا گرفتی نشستی؟! بابا من چه می دانم؟ از من چرا میپرسی؟ پس کجا گذاشتم؟ سرنگون شده، وقتی دنبالش می گردم خودش را جا می دهد!"

 بالاخره کارش که با خواری و زاری تمام شد، گفتم:

" این دیگر چه نوع زندگی کردن است؟ بی آنکه این همه جوش بزنی به آرامی شروع بکن به انجام یکی، یکیِ کارها، در ضمن انجام هر کاری هم با آرامش به فکر انجام کار بعدی باش و همین طور تا آخر، یک بار می بینی همه ی آن ده تا کار انجام شده و روح و روانت هم سر جایش باقی مانده است."

 گفت:

" من این طوری هستم و کاری هم نمی توانم بکنم وگرنه من هم دلم می خواهد این طوری که تو میگویی باشم."

 گفتم:

" برای عادت به هر کاری باید آن را تمرین بکنیم. همین کارِ جمع و جور کردن اسباب و اثاثیه هنگام سفر را، اگر می خواهیم به آرامی انجام بگیرد باید تمرین بکنیم. باید با آرامش کار کردن را تمرین بکنیم، تا عادت کنیم با آرامش کار انجام بدهیم. همه ی ما باید  درست زندگی کردن را تمرین کنیم تا بالاخره عادت بکنیم که درست زندگی کنیم."

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.