1- یکی از دوستان من که وضع مالی خیلی خوبی دارد و از خانواده اش هم راضی است، حدود سه هفته قبل که باهم پیرامون زلزله در تهران بحث داشتیم، بطور ناگهانی اشک در چشمانش حلقه زد و گفت: "کاش همین حالا زلزله می آمد و من، از این زندگی جهنّمی خلاص می شدم!" من خیلی تعجّب کردم، چون اصلا بنظر نمی رسید که مشکلی داشته باشد.
2- یکی دیگر از دوستانم که هیچ مشکلی ندارد، ابدا احساس خوشی نسبت به زندگی ندارد، زندگی برایش بی معنی، پوچ و بی ارزش است، مرگ را عروسی و عروسی را عزا می بیند.
3- من با بعضی از اطرافیانم خیلی محشورم و خیلی از ساعات روز و هفته را با آن ها بسر می برم. برخی از این بعضی اطرافیان من واقعاً هیچ مشکلی ندارند ولی باورتان نمی شود همه اش مشکل دارند؛ بیخودی حرص می خورند و الکی احساس بدبختی می کنند و به هیچ صراطی هم مستقیم نمی شوند؛ اصلاً این طور عرض کنم که این ها با هرچه که دارند مشکل دارند.
نتیجه گیری:
ما وقتی که مشکل داریم، مشکل داریم و وقتی که مشکل نداریم باز مشکل داریم؛ من فکر می کنم ما اصلاً "مشکل" داریم و باید قبل از برطرف کردن هر مشکلی یک فکری برای "این مشکل" خودمان بکنیم؟