او را کدخدای ده کردند و او به جای کارکردن و حل مشکلات ده شروع کرد به نق زدن، این قدر نق زد که بالاخره، هم طاقت خودش تمام شد و هم طاقت دیگران. بعد از او یکی دیگر را کدخدای ده کردند، او باز شروع کرد به نق زدن و چقدر هم نق زد. این بار حتی دوستانش می گفتند که "او حالا دیگر حق ندارد نق بزند، ولی مرض دارد، مرض نق زدن دارد."