گفتم:
تو که در میان دوستانت گل سرسبد بودی، چطور شد این قدر از همسر و فرزندانت (سه پسر و یک دخترت) فاصله گرفتی؟ البته بظاهر یک دنیا صفا و صمیمیت دارید، ولی عملاً هیچکاره ای و بقول خودت تفاله ای؟
گفت:
وقتی بچه هام بزرگ شدند، اولش گوش همسرم را پر کردند که "دموکراسی خواهی ایجاب می کند ما که پنج نفریم و بابا یک نفر، نباید تصمیم ها را بابا بگیرد. ایشان باید در همه ی امور زندگی با نظر جمع یعنی ما عمل بکند" و همسرم باورش شد که من نباید در هیچ کاری تصمیم بگیرم و اندک مقاومت من، موجب شد مرا دیکتاتور بنامند. طولی نکشید همه ی فامیل به خیال این که من دیکتاتورم، همه جا می گفتند:" نباید مثل فلانی در امور خانوادگی دیکتاتور بود" و من که تا آنزمان، حداکثر در سی درصد امور، اختیار دار بودم و در هفتاد درصد بقیه، تابع همسر و بچه ها، گفتم بفرمایید این سی درصد هم مال شما. اکنون تا دلتان بخواد عزیز هستم، ولی در صورت انجام فرامین صادره و در واقع حماله الحطبی فعال هستم و دارنده ی شخصیتی تفاله گون.
در دل گفتم:
باید همین طور باشد! خود کرده را تدبیر نیست! دموکراسی خواهی غربی را خودت آوردی بین زن و بچه ات. نتیجه اش در خانواده تو و هم پالکی هات شدن همین. بعلاوه، آن کلک سیاسی که "هر که دموکراسی را نخواهد دیکتاتور است" اگرچه از رهبر معظم انقلاب سلب اقتدار نکرد، پدر خودتان را درآورد و دامن خود شماها را گرفت. اقل نتیجه اش این شد که خودتان در خانه های خود از حیّز انتفاع افتادید.